هشتادو یک

ساخت وبلاگ

میدونین من کلا زود احساساتی میشم 

بعد بعضی وقتا سر یک چیزایی احساساتی میشمو چشام پراشک میشه که همه میخندن بهم:)))

مثلا تابستون تو کانون حضرت زینب کنار کلاسا به بچه ها موسیقی هم یاد میدادیمو باهاشون سرود کار میکردیم

اخر دوره اینا رفتن بالا کنار هم شروع کردن به خوندن بعد من احساساتی شدمو تا مدت ها محی داشت بهم میخندید

والا خیلی اون موقع قشنگ بود اخه همه شون چهار پنج ساله ریزه میزه کوچولو موچولو با اون دستای نازشون تکون تکون میخوردنو شعر میخوندن من احساساتم زد بالا خب:-/ :))


حالا ما هرسال شب چله هرجای کشورم که باشیم میایم جمع میشیم خونه مامانی خونه شون ازین خونه قدیمیاس که یک حوض داره دور تا دورش اتاقه

ولی امسال نشد تنها بودیم تقریبا ، ما بودیمو یکی از عمه هام

نوه ها جمع شدیم گفتیم برای اینکه مامانی غصه دار نشن یک جشنی بگیریم تولدشونم که هست دیگه چه بهتر

یک کیک هندونه ای گرفتیم + کادو گرفتیم ازینا گرفتیم ^___^ (که خب میزون نشد هرکار کردیم)

البته من هنوووز به شدت سرماخوردم به شکل جنازه داشتم اینور اونور میرفتم

و خب وقتی مامانی شمعارو فوت کردنو میخندیدن

وقتی از تو گروه بقیه عکس فرستادن که دورهم جمع شده بودنو همه حالشون خوب بود

خنده های واقعی توی عکسا 

بالاخره آدم بازم احساساتی میشه

اونم وقتی یکیو حس کردیم داریم از دست میدیم ولی توی عکس سرحال داشت نگاه لنز دوربین میکرد


و اینکه من همیشه از پیر شدن عزیزانم میترسیدم

مامانی خیلی زود به هشتاد رسیدن خیلییی



موقت(بشتاااابید بشتااابید)...
ما را در سایت موقت(بشتاااابید بشتااابید) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mcheraqmoshig بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 14:40