گلدوزی + عکس

ساخت وبلاگ

تابستون که شروع کردم به یاد گرفتنش

یک تفریح بود برام خیلی خوشم اومد

محی(همون پشمکمون) گفت بیا بفروشیم من پیج میزنم کارمون میگیره مردم اینارو دوست دارن

ولی گفتم نه بابا من که به پولش احتیاجی ندارم شاید کمکت کنم ولی پولشو نمیخوام

محی هم گفت فک میکنی من احتیاج دارم؟! برای خودمون خوبه هنوز بعضی چیزارو متوجه نشدی انگار

این گذشت تا اینکه اخرای تابستون با پدرجان ما یک دعوایی رفتیم

خب بابام در عین روشنفکر بودن بسیار خسته س 

و دوست داره بقیه هم خسته باشنو هیچ جا نرن کاری نکنن کلاس نرن کلا هیچی بشینن تلیویزون ببینن

و درطی اون دعوا من متوجه شدم نه تنها باید مستقل شم کاملا (به شدت من وابسته به خانواده بودم) باید دستمم بره تو‌جیب خودم 

و اینکه خوب من وقتی دعوایی میشه و میدونم کاملا حق با منه و دارن بهم زور میگن تا وقتی خودشون نیان معذرت خواهی کوتاه نمیام از سرسنگین بودنم:دی


ازونجا به بعد فهمیدم چرا محی اون حرفو زد

و این هنرو زدیم تو کار دادیم به یه مریم خانمی که مزون داشت(نمیدونم چرا همش فک میکردم مزون فقط به اینایی میگن که لباس عروس میفروشن:)) )


خلاصه حالا با وجود هزار بدبختی نزدیک شب یلداس و گفته تا فردا ده پونزده تا گردنبندو دستبند میخوام چون مشتریام زیاده

و کمری برای اینجانب نمانده


+فردا شب اگر تموم شد اینا:(

عکسشو میذارم ته همین پست^__^ 


++ من بعد اون پست بعد که الان میشه قبل این: دی تب کردم کلا افتادم نشد عکس بگیرم

فعلا عکسایی که موجوده ایناس

دوتای اخری رو تو مریضی درست کردم خیلی جالب نشد ولی خب حوصله هم نداشتم بدوباره بکنم درستش کنم

یک و دو و سه و چهار


نشد ازین عکسای هنریم بگیرم خوشگلتر جلوه کنه:))

موقت(بشتاااابید بشتااابید)...
ما را در سایت موقت(بشتاااابید بشتااابید) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mcheraqmoshig بازدید : 36 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 14:40